درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

قیلوله

در بسترم دراز کشیده ام ... تنم کوفته است ...سرم سنگین . پاهایم آنقدر درازند که زیر ملافه  جا نمی شوند، به گمانم مرده ام، نمر ده ام ؟ پس چرا اینقدر کرخم! دهانم مثل چوب پنبه است ، پلکهایم به کلفتی قاب پنجره . پنجره ... پنجره... نسیمی در جریان است . لابد پنجره باز است . خنک است و موهایم را می نوازد . بو ..بو هم می آید... بوی کاج؟؟ یا شمعدانی ها ی حیاط  ... و این صدا ... صدای لخ لخ دمپایی پلاستیکی...و باران... قفسه ی سینه ام بالا می آید... بو می کشم... هوای خنک به درون ریه ام می رود... پوستم مرطوب می شود ... باران می بارد ؟؟؟ آری باران است . انگشتانم را می جنبانم ... هوا  روی شست ام خنک تر است ... پاک  بارانی شده ام ...

...

پشت پلک هایم همه مه است 

خنک و سپید 

و زیر پایم جنگل ، خیس و تیره 

... 

... 

اینجا همه چیز پاکیزه است 

آدم ها، دست ها ، پاها 

... 

سگ هاشان اما همه جا می شاشند 

و آرزویش به دلم مانده یکبار 

با چشمان بسته  

درجنگل خیس و تیره راه بروم 

و کفش های پاکیزه ام 

به کثافت سگ ها آعشته نشود

در دنیای سگ ها گم شده ام 

....

لاهیجان

                                   =====

صداش در همهمه ی باران گم بود وقتی گفت : لاهیجان هستم.

- اونجا چیکار می کنی؟

- همینطوری تصمیم گرفتم ازاین طرفی بیام.

- باشه. خوش می گذره ؟

- آره خوبم فقط بارون خیلی تنده.

-چرا نفس نفس می زنی؟

-دارم راه می رم آخه.

-کی برمی گردی ؟ پسر ها به گوشیت زنگ زده بودند جواب ندادی..

 -نه ندادم .. میخوام کله ام آزاد باشه...نذار بهم زنگ بزنن.

-باشه حالا کی برمی گردی ؟

-نمیدونم ببینم حالم چطوره...

-باشه مراقب خودت باش..بهت خوش بگذره.... خداحافظ

گوشی رو که گذاشتم یاد سبزی لاهیجان افتادم اونهم زیربارون ..هوممممم..شاید من هم پسرها رو بردم اوشون فشم... می ریم جوجه سیخ می کشیم و تو رودخونه سنگ می اندازیم ... بد فکری هم نیست ...

                                                                                    ********

روزپنجشنبه بود که کلافه اومد خونه ... روی مبل گوشه سالن چمباتمه زد ... گفت خیلی خسته ام...دل می خواد بزنم به برو بیابون... گم و گور شم...

بخودم گفتم با همون حال و هوای عصیان و بیقراری اومده سراغش...خودم  هم گاهی اینطوری می شدم و واخ که چقدر دلم میخواست یکی بود از بچه ها مراقبت می کرد که من هم بزنم به بیابون ...

گفتم خوب برو..یه چندروزی مرخصی بگیر بزن یه طرفی...

گفت دلم میخواد برم یه امامزاده ای ، کاروانسرایی چیزی که کسی نشناسدم و کاری بهم نداشته باشه...

گفتم خوب برو ... می گیم رفته ای ماموریت... کسی که کاری نداره...خیالت راحت باشه از طرف خونه و بچه ها... برو سبک شی..

رفتم آشپزخونه و اینور و انور دنبال کارهام... هنوز نشسته بود و زل زده بود به نمی دونم کجا .

گفت دلم میخواد الآن برم... برام یه ساندویچی چیزی درست می کنی ؟

گفتم باشه..همبرگر گیاهی داری ...

تا همبرگرهارو سرخ کنم و لای نون بپیچم چند تکه لباس رو چپوند توی کوله پشتی اش .ساندویچ هارو هم جا داد و زد بیرون...

                                                                                                ********

 دیروز به مینو زنگ زدم... یا اون زنگ زد یادم نیست... احوالپرسی های معمول و اینا... ازعلی پرسید. گفتم داغ کرده زده بیرون... گفت راست میگی کدوم طرفی رفته ؟ گفتم لاهیجانه...

-راست میگی ؟

-آره ..چطور مگه ؟

- آخه مرضیه هم دیروز رفته لاهیجان...  زنگ زد که میای یانه گفتم نه...گفت اگه نمیای یکی هست که میخواد بیاد ...یعنی ...یعنی دوباره ؟؟؟ ...

اشک های من درسیلاب فحش هایی که مینو می داد گم شدند...

خیال

باور نداشتم آمدنش را
پنجره ها لرزیدند
ومن روبرگرداندم...
درباز بود
و پنجره ها نیز
...
خیالی بود که گذشت
پنجره را بستم
ودر رانیز هم
...
دیگر حتی منتظر شب هم نیستم
....

پروانه و گل

 

 .

 

 

دم دکه صداش قطع شد . برگشتم دیدم نیست . سرک کشیدم دیدم داره با کارگر افغانی دکه ی گل فروشی گپ می زنه. مثل همیشه با لبخند . پامو که گذاشتم داخل دکه برگشت نگاهم کرد و بعد جلو اومد ، شونه هام رو گرفت  چرخوند  وبعد محترمانه هلم داد بیرون.

بعد از چند دقیقه پیداش شد. پروانه رو می گم. این ها دستش بود. برای تولدم . هنوز دارمشون .خشکشون کردم گذاشتم توی گلدون .

 

آرزو

غرقه به خون چشم به دنیا گشودم 

با سر انگشتان خونین دفتر آرزوهایم را ورق زدم 

اکنون آیا 

سزاوار مرگی سپید نیستم؟

تصویر

سال ها پیش در اولین جلسه ی مدیتیشن ام با راهنما یک ویژن داشتم... تابلویی روی دیوار بود که در آن یک منظره ی کوهستانی دیده می شد...پیرمردی با ردای خاکستری رو به دره ای مه آلود و باران زده نشسته بود...نیمرخش به من بود و من از پس کلاه ردایش فقط ریش سفید بلند و گونه و بینی اش را می توانستم ببینم...و چوبی بلند و گره خورده که در دست های چروکیده اش گرفته بود...پیش پایش آتشی به شدت زیبا با شعله هایی نارنجی روشن بود... صخره های دوروبر باران خورده و خاکستری می درخشیدند...من پا بلند کرده و به درون تابلو قدم گذاشتم و پیش پای پیرمرد روی زمین و کنار آتش نشستم... همه چیز در اوج زیبایی و آرامش بود و من با اعتماد کامل و آرامش نشسته بودم... وقتی به خود آمدم یک ساعت گذشته بود... و  حالا در داستانی در کتاب الف پائولو کوئیلو این تصویر بعنوان مثالی آورده شده... همین 

گذشته

برای تو نمی نویسم این بار 

که برای خودم 

به بهانه ی خودم 

به بهانه ی بهانه ی خودم 

و به بهانه ی لبخندی  

که دیرزمانی است کویری بیش نیست 

 

دیگر نیستی تا هراس از بودنم را مزمزه کنی  

دیگر نیستی تا ببینی 

نبودنت را چگونه نفس می کشم 

دیگر نیستی تا ببینی 

...نیستی 

 

شاد بودنت مرا بس 

حتی در آن هنگام که درحصار تنهائیم 

از شیره ی جانم 

به دور خود پیله می بندم  

و از لابه لای تارهای نازک اش 

به دوردست مه آلود خیره میشوم  

 

رها شده ام 

..............

 

اشک سبز

صبوری ام را می آزمایی ای فلک؟
یا شوری اشکهایم سرمستت می کند؟
دست ازمن بدار که این آزمون خطاست
زیرا که نزد خدایان اعتبار من ازتو بیشتر است
کودکان سرزمین من
...
که پهنه اش به رنگ خداست
ریسمان سبز بادکنک سپیدی را به دست گرفته
به دادخواهی نزد خدایی شده اند
که به راستی
درهمین نزدیکی است

کاوه

این شعر رو چند ماه پیش در جواب کاوه براش گفتم 

بامزه شده : 

 

دررا گشودی اندکی

با انتهای فندکی

غم پشت در ، من پشت او

مشغول نان سنگکی

تا آمدم سربرکشم

هل داد من را چندکی

گشتم ولو روی زمین

درزیر پایش چون ککی

امشب نشد جان دلم

مشغول بودی با دلت

خواهم زدن  شامی  دگر

برساز جانت زخمکی

اما مکن ا ز من گله

ای جان قوربان ، تی فادا

من چای داغ دارجیلینگ

تو بستنی ، تو یخمکی

ازمن بکن دوری پسر

گر بال پروازت رواست

دارم خطر بر جان تو

من آنتی هکم ، تو هکی