درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

کاوه

این شعر رو چند ماه پیش در جواب کاوه براش گفتم 

بامزه شده : 

 

دررا گشودی اندکی

با انتهای فندکی

غم پشت در ، من پشت او

مشغول نان سنگکی

تا آمدم سربرکشم

هل داد من را چندکی

گشتم ولو روی زمین

درزیر پایش چون ککی

امشب نشد جان دلم

مشغول بودی با دلت

خواهم زدن  شامی  دگر

برساز جانت زخمکی

اما مکن ا ز من گله

ای جان قوربان ، تی فادا

من چای داغ دارجیلینگ

تو بستنی ، تو یخمکی

ازمن بکن دوری پسر

گر بال پروازت رواست

دارم خطر بر جان تو

من آنتی هکم ، تو هکی

آفتاب

از همیشه زیباترم
درونم سرشار از عشق
برونم لبالب از بهار
پشت خورشید مانده ام
که هر بامداد مرا به ایستادن زیر سپیداری وا میدارد
که لانه گنجشکهای بیقرار است
... از آفتاب پر شده ام

پروانه

پروانه ی کوچک من 

آفتاب برآمده 

بالهایت را بگشا 

پرواز کن 

بگذار انگشتان طلایی خورشید 

خالهای رنگینت را نوازش کند 

پیش از آنکه صفیرسیاهی از شرق برآید  

و ترا در خود فرو برد 

بر بالهای باد سوار شو 

به آسمان پرواز کن 

زیرا سیاهی در راه است 

و شاید دیگر هرگز 

روزی از پس این روز نیاید 

عشق

 مرا خوش است این دام و دانه که در روزهای دلتنگی برچیدم، 

 سپیدم  به عشق 

 و سرخم به شور 

 و سبزم به مهر ! 

 و آبیم ، 

 زیر آسمانی که اکنون از آن من است.