درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

جای خالی

دیگر دارم به نبودنت عادت می کنم ٬
بسکه نیستی
جایت خالی نمی شود٬
جایت مدت هاست خالی بوده٬
فراموشم می شوی
بسکه نبوده ای!
از من گله نکن اگر دیگر نمی خواهمت
رویاهایم تمام شده اند ٬
وقتی تو تمام شدی...
حتی خداحافظی هم نمی کنم
فقط می روم
همین ...

بهمن ماه ۹۲

فراری


یا قهر کرده ای
یا گم شده ای
یا زبانم لال مرده ای
یا بدتر از همه
خودت را به مردن زده ای
دفن ات می کنم
دن کیشوت بی خاصیت من !
حال آسوده بخواب ...

دی ۹۲

جان

به من تنیده ای
چون جان
چشمانم را که می بندم 
تو در منی
پلک می گشایم
تو با منی
فایده ای ندارد سر چرخاندن
از من مرا گریزی نیست
با تومی مانم !
ای نیمه ی گمشده ...

دی ۹۲

پرنده

رهایش می کنم
با دستانی مصمم 
و دلی مطمئن!
آنچه از آن من است به سوی من باز خواهد گشت
بال بال زدن هایش را دوست ندارم:
نمی ماند به زور
این پرنده ی کوچک من!
ترسیده است ،
بال هایش می شکند از بی تابی ،
برو دلبرم ،
هر وقت خسته شدی میدانی کجا پیدایم کنی
ولی
بدان
دیگر حتی دلم هم برایت تنگ نخواهد شد!



آذر ۹۲

پایان

یعنی ما تمام شده ایم ؟

ما که کامل بودیم با هم!

پس چه شد ؟

ترسیدی ؟

می دانم!

شجاعتش را نداشتی بمانی!

از درد کشیدن ترسیدی!

اما دیگر نترس!

مرگ درد ندارد !

آرام بخواب دل من !


پائیز۹۲

جامانده

خش خش برگ ها جاری می شوند
در شعرهای من
با صدای هر پایی .
به باغ که می آمدم 
به من گفتند 
تا تو برسی بهارهم می آید!
به گمانم تو زودتر از من رسیده بودی ٬
بهار دیگر از باغ رفته است
و تو نیز هم ...
 
پائیز۹۲

خاطره

تنها مانده ام و 
دیوانه می شوم
یادت هست ؟یادت هست چطوربرای زنبورها شعر می خواندیم
وقتی هیاهویشان آرامِ نگاهمان را بر هم می زد ؟
یادت هست ؟ یادت هست چطور موذیانه روی شاخه ی نبات می نشستند
تا من و تو چای تلخ بخوریم !

زندگی به کام مان تلخ شد

مرگ بر زنبورها .


پائیز۹۲

ولی ...

از زمانی که کمی دوستت داشتم
تاوقتی که عاشقت شدم
چند ثانیه بیشتر نگذشت
ولی 
از زمانی که خداحافظی کردی 
تا الآن که دررا پشت سرت می بندی و می روی
قرن ها می گذرد
چه رازهایی دارد دل جا مانده و وا مانده ی من 


پائیز۹۲

حسرت

شاخه های نرگس گلخانه ای را یکی یکی در گلدان آبی فیروزه ای یادگارمادربزرگ می چینم
قل قل سماور برنجی سوار بر نسیم دور اتاق می چرخد 
و از درز شیشه های رن‍گین پنج دری بیرون می رود
نگاه خسته ام ازپس توری پرده بر دیوار گلی روبرو می نشیند
که خاطره ی آتش گردان پدربزرگ بر آن آویخته است
صدای اذان از فرا رسیدن شب خبر می دهد
و من با خود می گویم
که گذشته هرگز باز نمی گردد
و آینده 

دیگر چیزی جز  حسرت خاطرات  گذشته نیست

تابستان ۹۱

یار

تکه‌ای از وجودم را برایت به جا می‌‌گذارم


که هر وقت دلتنگم شدی


به مهر نگاهش کنی‌


و به لطف بنوازی


در سرمای غربت


جای خالی‌ قلبم با یاد دست تو پر میشود


و قندیلهای درونم را آتش عشق تو آب می‌کند

فراموشم مکن