درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

فرخنده باد نوروز

بهاری دیگر از راه رسید .

 

روزتان نو و سالتان نوتر از همیشه. بهار زیبایی داشته باشید و تا انتهای سال خوب و شاد بمانید. 

بهترین ها را برایتان آرزو می کنم . 

 

سال نو بر همگی شما فرخنده باد . 

 

بهراد

امروز بهراد از من خواست برایش یک وبلاگ باز کنم. آدرسش در لینک دوستانم هست . سر بزنید همه مان شاد می شویم.

جغد دانا

 

  

 

یکی بود یکی نبود . دریکی از جنگل های بزرگ جهان  جغدی دانا زندگی می کرد. هرکس که جواب سوالهای خود را نمی دانست می آمد و ازجغد دانا جواب سوال خود را می پرسید.

دریکی از روزهای سرد زمستان ، روباهی مکار و حیله گر می خواست  جغد را شکار کند تا کسی نتواند به پاسخ سوالات خود برسد و پیشرفت کند . وقتی گنجشک کوچولو روباه را دید که داشت نقشه ی شکار جغد را می کشید سریع به بقیه ی موجودات جنگل خبر داد که روباهی می خواهد جغد را شکار کند . همه عصبانی شدند و به سوی روباه حمله کردند و روباه را فراری دادند تا نتواند جغد دانا را شکار کند .آن موقع جغد خواب بود و هیچ چیزی را نفهمید . وقتی جغد از خواب بیدار شد دید که   همه ی موجودات جنگل دوروبر او جمع شده اند . جغد از آنها پرسید :" چرا شما اینجا هستید ؟ " . موجودات جنگل همه با هم گفتند :" برای اینکه کسی به تو آسیب نرساند ".

داستانی از بهراد موسوی ، 11 ساله

تولدی دیگر

بیست سال پیش یعنی سال   1368  با دریافت مدرک لیسانس در ادبیات انگلیسی  به دنیای به اصطلاح  دانشگاه دیده ها قدم گذاشتم. سال ها ی  بسیار ، بسیار کتاب خوانده بودم . عاشقانه در ادبیات جهان غوطه می خوردم و تشنه وارازاین دریای بیکران می نوشیدم . بعدها هم که برحسب هم  ضرورت و هم  علاقه ، پا به دنیای ترجمه گذاشتم احساس می کردم  ارتباطی را که متناسب با شخصیتم بود  بین این دو دنیا برقرار کرده ام. راضی بودم و می اندیشیدم به هرآنچه برای تنفس دراین دریا ی بیکران مورد نیاز من است دسترسی دارم .

تا اینکه در تابستان گرم سال گذشته گذرم به بوستانی از جنس سبزه به نام " بوستان سنگی " افتاد . برای فرار از گزش نیش لاکرداری های روزگار به خنکای شبهای طولانی تابستان  پناه آورده و به شدت مشغول پروراندن عضلات  جسم و جان  بودم . درتنهایی به نشخوار بازی های زندگی  می پرداختم  وسعی می کردم برای گریز از دردها یم راهی بجویم  . دردل  نوای سوزناک مجید ظروفچی مخبط سوته دل را دوره  می کردم : 

شرنگ زندگی زند به جان من ــ  شراب تلخ غم رود به کام من  ، به یاد فیروزه !

در یکی ازاین شب ها دست روزگار یک باردیگر خوش کرداری نشان داده مرا با بانویی فرهیخته آشنا کرد . بانو پروانه( من نیز به تبعیت از دیگردوستانشان ایشان را بانو می نامم )  که در دنیای مجازی رایانه ها  از ارباب فن بود  (و  هست )  ، پنجره ای از جنس پوست و خون و هوای وطن را به رویم گشود. با گشاده دستی و کرم هرآنچه درانبان داشت درطبق اخلاص نهاده  به این دل آرزومند پیش کش  نمود .

همراهی با این بانوی بزرگوار به من آموخت زندگی دردنیای مجازی فقط وابستگی به تکنولوژی و سخت افزار ها ونرم افزارهای رایانه ای نیست  .

آموختم که من نیز دردنیایی مجازی زندگی می کرده ام که به دلیل شباهت هایی اجتناب ناپذیرش  با دنیای پیرامون ام به اشتباه آن را ازآن خود می دانستم . دانستم که  بیگانگی ام با این دنیا از جنس بیگانگی سنگ و بلور بود . دانستم  که  از زندگی بس ناچیز می دانم .   دانستم که  زبانی که باآن سخن می گویم ، زبان من نیست .  احساس عشق و شور و یاس و ناامیدی با رنگ وبوی  دنیایی که  به من تعلق نداشت احساس واقعی من نبود .  نیازمندی به  داشتن و تجربه ی آنچه در اصل  ازآن من نبود نیازی دروغین بود ، و زندگی در دنیایی که نمی بایست جز نظاره کردن و شناختن آن  هدف دیگری می داشتم  ، همه وهمه بیگانگی با خود و خدایم را برایم به بار آورده بود .

آموختم که پیش ازآنکه به دنبال رومیوی شیفته کوچه پس کوچه های  ورونا  را زیر پا بگذارم ، بر بدبختیهای کوزت بی نوا دل بسوزانم ، بازگشت ایلیاد نگون بخت به خانه اش را پاس بدارم و در بهشت گمشده ی میلتون به دنبال حوروغلمان بدوم ، به تماشای  عشق ورزی  بیژن و منیژه بنشینم که با جسارت وشهامت ، عشق شان را از اعماق سیاه چال کینه توزی افراسیاب به بلندای آسمان ها بانگ می زنند ، پاکی سیاوش نورسته را بستایم که چون ابراهیم بر آتش شد و سوختن در شرر عشق را از نو معنا کرد، قامت خدنگ شیرزنانی چون رودابه و تهمینه را بستایم که آبروی ازدست رفته ی حوا را باز خریدند ، خطای پهلوانانی چون رستم وزال را نظاره کنم که درآستانه ی خدای گونه شدن ، پور پاک نهادشان را در مسلخ جاه طلبی و غفلت  قربانی می کنند . 

 و این ها همه ، درقالب کلام پاک بزرگ مردی که عشق کلام اول و آخرش بود ، برپیشانی روزگار حک می شوند.  

و من چه می دانم عشق یعنی چه.

سلام

 تقدیم به دوستی  بازیافته
 

Salut, c'est encore moi
Salut, comment tu vas?
Le temps m'a paru très long
Loin de la maison j'ai pensé à toi

J'ai un peu trop navigué
Et je me sens fatigué
Fais-moi un bon café
J'ai une histoire à te raconter

Il était une fois quelqu'un
Quelqu'un que tu connais bien
Il est parti très loin
Il s'est perdu, il est revenu

Salut, c'est encore moi
Salut, comment tu vas?
Le temps m'a paru très long
Loin de la maison j'ai pensé à toi

Tu sais, j'ai beaucoup changé
Je m'étais fait des idées
Sur toi, sur moi, sur nous
Des idées folles, mais j'étais fou

Tu n'as plus rien à me dire
Je ne suis qu'un souvenir
Peut-être pas trop mauvais
Jamais plus je ne te dirai:

Salut, c'est encore moi
Salut, comment tu vas?
Le temps m'a paru très long
Loin de la maison j'ai pensé à toi

A song by :  Joe Dassin

َ 

یاسوج ٬ سال ۱۳۴۴

 

 

آبی ، سفید ، آبی ، سفید

دنا ،

بلند ، خاکی ، مرموز

و گاه سخت سپید 

دماوند روزگار بی دماوندی من

 

همه جا چمنزار : سبز، سبز، سبز

و درختهای بلوط  ( اگر خوب یادم باشد )

و درختهای گردو

و گل ریز زرد، یک عالمه

 وگل ریز بنفش ، یک عالمه

 گل ریز سفید هم ، یک عالمه

 

صدای غل غل آب چشمه نباتی

علف سبزوترد وخوشمزه ، خنک در آب

            پیچش جوی آب  چشمه وسرازیری به راست و چپ ، به راست وچپ ، تا پشت پونه ها ، و پونه ها، و پونه ها

صدای ویز ویز ریز یک عالمه حشره

صدای رسای بال سنجاقکها قبل از اینکه به دست من بیافتند

صدای ماغ گاو شیر ده بی بی شهربانو

و پارس سگ ها

 

بوی پهن داغ تازه ازراه رسیده !

بوی هیزم سوخته  در تنور نان

بوی نان ساج تازه

بوی گردو، برخاسته از موهای چون شبق سیاه زنان

بوی خاک  پاک ، برخاسته از زیر پای چوپان، و گله، و سگ

بوی علف تازه جویده شده

 

ترس از پایین آمدن خرس ها از کوه

ترس از لغزش آرام و  بیصدای مارها

وپیچیدن شان به دور پایه های کپر

و ترس از دیدن چمبره ی سخت شان زیر فرش دست باف

 

لباسهای زرد ، آبی ، سبز

حاشیه ها طلایی و بسیار،

تورهای رنگی عاجز ازپوشاندن موهای سیاه و بافته

 

و

 

موج بی پایان دامن ها ی رنگین

بر تن کوچک من ،

با دمپایی های پلاستیکی سوغات مامان بزرگ از تهران که به زودی به دنبال چادر نماز سفیدم به آب چشمه سپرده میشن تا سفری رو تجربه کنن که  برای من هنوز یک آرزوست .

 

قشنگ معلومه که این یه شعر نیست . من بلد نیستم شعر بگم اما ،

عاشق که هستم.

موضوع چیه ؟

 

  

 عکس از پروانه

 

 تا بحال شده روی سنگ فرش پیاده رو دوزانو بنشینی ٬مثلاً نیم ساعت ، و ساز بزنی ؟ یا آواز بخونی ؟ امتحان کن . مهم نیست آهنگی که می خونی مهتاب ویگن باشه  یا دخترمشرقی شهره .و مهم نیست سازت یه ویلون شکسته باشه یا یک اکاردیون قراضه ٬ اگر یه دختربچه ی ۱۳-۱۲ ساله باشی و آسمان هم سخت مشغول باریدن باشه هرچی  بخونی اشک و مف رهگذرها که جلوت پول می اندازن رو راه می اندازه.  

  هیچوقت به این منظره عادت نمی کنم .

کی چی می دونه چی پیش می آد؟

گاهی وقتها از پیش بینی اوضاع چنان عاجزی که بهتره از اولش بیشتر ناظر باشی تا دخیل. درسفری به مشهد سوار اتوبوس گرگان- نیشابور بودیم. سیمین هم بامن بود. در کنارصندلی ماکه روی چرخ اتوبوس بود پسر بچه ای روی زمین نشسته بود . من فقط موهای ژولیده و سیخ سیخ اش رو می دیدم. با دستهای کبره بسته اش یک تخته آدامس را با مهارت می مالید،روی برآمدگی کف اتوبوس می گذاشت و با مشتهای کوچکش می کوفت تا صاف شود، بعدآن را پشت ورو می کرد و در نهایت گوشه ی لپ اش می انداخت و با دقت می جوید و بعد دوباره کارش را از سر می گرفت  . سرش را که بلند کرد من لپ های خون چکانش را دیدم ، و برق چشمانش را.  

می دونم که اگر دخالت می کردیم فقط او را از لذت بی بدیل آشپزی محروم می کردیم . مطمیناً حالش از من وشما خیلی بهتر بود ، و هست . 

روزگار دور

این شعررو من در20 سالگی گفتم. اولین و آخرین شعرمه . نمیدونم چم بوده اما می بینید که حسابی قاطی کرده بوده ام. تغییرش ندادم.سانسورش هم نکردم . همینطوری خام نشونتون می دم. اسمش " تبناکِ" . 

ناامیدم از جنگ زندگی  ، برد وباخت ، شکست و پیروزی ،

بارها دویدم و خواستم که باشم، خواستم که داشته باشم ، خواستم که زندگیم را بخواهند اما...

من یک زنم

ودرجنگ پرهیاهوی زندگی ، زن بودن یعنی مغلوب شدن ، زن بودن یعنی نه مغلوب بودن که مغلوب شدن

می دانستم و خواستم که پیروز باشم اما...

حریف چنگالی سخت نیرومند دارد که

گیسوانم را به دورخود پیچیده اند و مرا

درسنگلاخ تجارب به دنبال می کشند و من

دست و پازنان ، غرق در تب نور

به دنبالش کشیده می شوم.

به صورتکهایی که پوزخندزنان نگاهم می کنند چنگ نمی اندازم

شاید  که نگاهی دوراندیش ببیندم و یاریم کند اما...

ناامیدم ، اسیرم و فریادم را شنونده ای نیست

روحم ، روحی به اندازه ی شهوت مریی اما وجودم را بیننده ای نیست

جسمم اما ، و هزاران دست خواهان منند

و گیسوانم تاابد درچنگال حریفان است و

می کشندم به سوی نیستی...

نمی خواهم.