درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

سفر

به باران قدم گذاشتم
آنگاه که خورشید درکمرگاه کوه چرت می زد
و آسمان من ابری بود
و من
عکس زنی بودم بر کف خیابان
تنها
و خمیده...
دیگر نمی ترسم
و دلم گرم است
به چه ؟ نمیدانم!
وقت رفتن زود می رسد
ومن آماده ام!
نه کوله ای دارم
نه کفشی به پا ...
آخرین کلوخ نانم را به تو می بخشم
ای سایه !
نمیدانم چرا دوست دارم از رفتن بگویم !
سرزنشم نکنید!
با خورشید خواهم رفت !

نظرات 2 + ارسال نظر
مسلم یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 11:35 ق.ظ http://ناپیدای درون

سلام وبلاگتون رو خوندم بی نظیره از اون اول که خیلی حرفه ای نبودین تا این اواخرش که شعراتون فوق العادن بی نظیرن مخصوصا اون شعر می خواهم سایه ام را به دیوار بکوبم...
لطفا از رفتن نگید و باز هم بنویسید...

دوست گرامی از ابراز لطفتان سپاسگزارم .

ماه لیلی جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 06:09 ب.ظ

بایدم تنها بود
بایدم تنها رفت
بدون کسی
کوله بارت خاطراتت هستند
و کفش هایت درد هایت

ماه لیلی نازنینم . بعد از چندسال بالاخره سر زدم و پیامت را دیدم. رفتن و تنها رفتن را اموخته ام و اکنون لذت بزرگ زندگیم هستند . مرسی که هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد