کسی در بلوک کناری به تمرین ویولون مشغوله ...
در فضای سبز چهارده طبقه پائین تر از پنجره ی من ، کارگران با سروصدا مشغول سم پاشی هستند... همهمه ی اتومبیل هایی که از بزرگراه رد میشن با فریادهای شادمانه ی بچه ها در استخر سمفونی عجیب و غریبی به را انداخته...
هوای صبح گاهی هنوز از بارندگی دیشب خنکه و ....
این صدای ویولون خیلی خوبه... وقتی بعد از چند لحظه سکوت دوباره شروع به نواختن می کنه حس می کنم جایی دور روی این کره ی خاکی ام...
همه ی صدا ها قطع میشن و رویای من آغاز میشه...
تنها هستم
و آرام
روی صخره های خاکستری مشرف به دره ای عمیق نشسته ام
و بادی خنک بوی علف با خودش می آره
پلک هام فرو افتاده اند و دلم نمی خواد سر بلند کنم
...
آغاز و پایان جهان
.
.
.
.
.
بودن به همین سادگی است
چهارم نوامبر ۲۰۱۲