درون من

ادبیات

درون من

ادبیات

تولدی دیگر

بیست سال پیش یعنی سال   1368  با دریافت مدرک لیسانس در ادبیات انگلیسی  به دنیای به اصطلاح  دانشگاه دیده ها قدم گذاشتم. سال ها ی  بسیار ، بسیار کتاب خوانده بودم . عاشقانه در ادبیات جهان غوطه می خوردم و تشنه وارازاین دریای بیکران می نوشیدم . بعدها هم که برحسب هم  ضرورت و هم  علاقه ، پا به دنیای ترجمه گذاشتم احساس می کردم  ارتباطی را که متناسب با شخصیتم بود  بین این دو دنیا برقرار کرده ام. راضی بودم و می اندیشیدم به هرآنچه برای تنفس دراین دریا ی بیکران مورد نیاز من است دسترسی دارم .

تا اینکه در تابستان گرم سال گذشته گذرم به بوستانی از جنس سبزه به نام " بوستان سنگی " افتاد . برای فرار از گزش نیش لاکرداری های روزگار به خنکای شبهای طولانی تابستان  پناه آورده و به شدت مشغول پروراندن عضلات  جسم و جان  بودم . درتنهایی به نشخوار بازی های زندگی  می پرداختم  وسعی می کردم برای گریز از دردها یم راهی بجویم  . دردل  نوای سوزناک مجید ظروفچی مخبط سوته دل را دوره  می کردم : 

شرنگ زندگی زند به جان من ــ  شراب تلخ غم رود به کام من  ، به یاد فیروزه !

در یکی ازاین شب ها دست روزگار یک باردیگر خوش کرداری نشان داده مرا با بانویی فرهیخته آشنا کرد . بانو پروانه( من نیز به تبعیت از دیگردوستانشان ایشان را بانو می نامم )  که در دنیای مجازی رایانه ها  از ارباب فن بود  (و  هست )  ، پنجره ای از جنس پوست و خون و هوای وطن را به رویم گشود. با گشاده دستی و کرم هرآنچه درانبان داشت درطبق اخلاص نهاده  به این دل آرزومند پیش کش  نمود .

همراهی با این بانوی بزرگوار به من آموخت زندگی دردنیای مجازی فقط وابستگی به تکنولوژی و سخت افزار ها ونرم افزارهای رایانه ای نیست  .

آموختم که من نیز دردنیایی مجازی زندگی می کرده ام که به دلیل شباهت هایی اجتناب ناپذیرش  با دنیای پیرامون ام به اشتباه آن را ازآن خود می دانستم . دانستم که  بیگانگی ام با این دنیا از جنس بیگانگی سنگ و بلور بود . دانستم  که  از زندگی بس ناچیز می دانم .   دانستم که  زبانی که باآن سخن می گویم ، زبان من نیست .  احساس عشق و شور و یاس و ناامیدی با رنگ وبوی  دنیایی که  به من تعلق نداشت احساس واقعی من نبود .  نیازمندی به  داشتن و تجربه ی آنچه در اصل  ازآن من نبود نیازی دروغین بود ، و زندگی در دنیایی که نمی بایست جز نظاره کردن و شناختن آن  هدف دیگری می داشتم  ، همه وهمه بیگانگی با خود و خدایم را برایم به بار آورده بود .

آموختم که پیش ازآنکه به دنبال رومیوی شیفته کوچه پس کوچه های  ورونا  را زیر پا بگذارم ، بر بدبختیهای کوزت بی نوا دل بسوزانم ، بازگشت ایلیاد نگون بخت به خانه اش را پاس بدارم و در بهشت گمشده ی میلتون به دنبال حوروغلمان بدوم ، به تماشای  عشق ورزی  بیژن و منیژه بنشینم که با جسارت وشهامت ، عشق شان را از اعماق سیاه چال کینه توزی افراسیاب به بلندای آسمان ها بانگ می زنند ، پاکی سیاوش نورسته را بستایم که چون ابراهیم بر آتش شد و سوختن در شرر عشق را از نو معنا کرد، قامت خدنگ شیرزنانی چون رودابه و تهمینه را بستایم که آبروی ازدست رفته ی حوا را باز خریدند ، خطای پهلوانانی چون رستم وزال را نظاره کنم که درآستانه ی خدای گونه شدن ، پور پاک نهادشان را در مسلخ جاه طلبی و غفلت  قربانی می کنند . 

 و این ها همه ، درقالب کلام پاک بزرگ مردی که عشق کلام اول و آخرش بود ، برپیشانی روزگار حک می شوند.  

و من چه می دانم عشق یعنی چه.

نظرات 3 + ارسال نظر
پروانه چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

از کوزه همان تراود که در اوست.

اما حتی یک کوزه هم باید از هویت کوزوی ! خودش خبر داشته باشد شاپرک خانم !

احمد آلمانی پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام احمد جان ٬ منظورت چیست ازاینکه برایم پست خالی می فرستی؟!!!

محمد رضا دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ب.ظ

یاد این شعر مولوی افتادم که وصف حال خودمم هست
علم چون بر تن زند باری شود
علم چون بر دل زند یاری شود

دوست من
از اینکه به من سر زدید ممنونم
دل تان پیوسته شاد باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد